اولین نظر

ساخت وبلاگ
دیشب ی سری حرف ها بین من و اقای کاف رد و بدل شد که قرار شد دوباره راجع بهش صحبت کنیم و تا شفاف سازی نشه فعلا حرفی نمیزنم بعد از اینکه حرفامون تموم شد مات و بهت زده شده بودم...احساسا کردم نمیشناسمش...از این طرز تفکرش بدم اومد...اخه ادم انقدر...؟! پاشدم صورتمو بشورم و مسواکمو بزنم اکه ومد که باهام شوخی کنه و بخندونتم ولی بهش گفتم بهم دست نزن و کاری بهم نداشته باش وقتی رفتیم بخوابیم دوباره دست پیش گرفت و پشتش رو کرد و بدون حرفی خوابید نمیتونستم کنارش بودن رو تحمل کنم انگار که بهم خیانت کرده باشه نمیخواستم بهش نزدیک باشم برای اولین بار !!!!! بالشتم رو برداشتم با ی پتو اومدم رو کاناپه و ی ساعتی فقط گریه کردم و اهنگ گوش دادم و سعی کردم بخوابم و همش میگفتم دیگه دوستت ندارم...تو ذهنم روزی رو میدیدم که دارم وسایلم رو جمع میکنم و میزارم میرم و شب هایی رو میدیدم همچون دیشب هدفون به گوش و با اشک های بی صدا به خواب میرم نمیدونم ساعت چند شد که خوابم برد ساعت ۵ صبح بود دیدم یکی اومده میگه حناااا...چرا اینجا خوابیدی؟پاشو عزیزم من بدون تو خوابم نمیبرم... گفتم نمیخوام...تا الان چه جوری خوابیدی؟...نمیخوام کنارت باشم...دوست ندارم بوسم کرد گفت پاشو عزیزم بعدا راجع بهش صحبت میکنیم پاشو من خوابم نمیبرم... خلاصه به هر طریقی بود منو برد اتاق تو بغلم کرد و دوباره خوابیدیم... + نوشته شده در  چهارشنبه بیست اولین نظر...ادامه مطلب
ما را در سایت اولین نظر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haanaadiary بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 0:28

امروز برای خودم ی دوست پیدا کردم ی دوستی که این دفعه من تصمیم میگیرم کی باشه و کی نباشه اسمش ی دوستی دو طرفه نیست بلکه کاملا ی طرفه است چون این منم که حرف میزنم و تو به عنوان ی دوست فقط گوش میدی بله...دوستم این وبلاگی هست که امروز ساختمش خاطرات روزانه حانا ایران نیستم ۴-۵ هزار کیلومتر از کشورم-مردمم-دوستام-خانوادم دورم حالا من خیلی ارق ملی به وطنم ندارم ولی میخوام اینو بگم که تنهام...خیلی زیاد اینجا فقط منم و من و همسرم ی ساله دارم با این شرایط دست و پا میزنم در کل از تصمیمم پشیمون نیستم ولی گاهی موقع ها مثل غروب که میشه پشیمون میشم به ایران فک میکنم که اگه بودیم اگه نیومده بودیم: الان چه خونه شیکی داشتیم....ماشینمون بود...دوستامون بودن...تفریح بود...نگران هزینه های سطحی هم نبودیم ولی منطقی تر که نگاه  کنیم میبینیم که  خواسته های من خیلی سطحی بودن و مقطعی اسم وبلاگ هم همینه حس و حال حس و حال لحظه ای حس و حال موقطی تو ذهم پر از حرفه و هی هر روز داره با خودش حرف میزنه و تکرار میکنه خستم کرده انقدر خسته که توان جسمیم رو هم ازم گرفته انقدر که اگه چیزی از سوپر لازم داشته باشم فکر اینکه پاشم ارایش کنم...لباس بپوشم...و از این ۲/۵ طبقه پله برم پایین...انقدر سخت و انرژی بره که تصمیم میگیرم خونه باشه معمولا همیشه خونه ام جز زمانی که کلاس زبان مجبور باشم برم یا شنبه یا ۱شنبه ی جایی برنامه بری اولین نظر...ادامه مطلب
ما را در سایت اولین نظر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haanaadiary بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 19:27

به نام خدا شروع میکنیم: امروز ساعت ۹ با سر و صدای اقای کاف که داشت حاضر می شد بره دانشگاه بیدار شدم اومد بوسم کرد و ناز و نوازش و من بیخیال گفت چیزی شده  گفتیم من تنهام...تو باز میری گفت زود میام گفتم یعنی کی ؟ گفت ۴-۵ (الان ۴-۵ زوده؟) خلاصه گفتش که تنهایی خیلی خوبه ادم میتونه با تنهایی موفق بشه و به اهدافش برسه  گفتم تنهایی گاهی موقع ها میتونه ادمو از پا هم در بیاره! گفت این دیگه بستگی داره به تو که از چه دیدی بهش نگاه کنی؟! گفتم برو بابا دلت خوشه! و وقتی داشت میرفت دیدم کلی تیپ زده و داره عطر گرونه ( بلو شنل) میزنه ته دلم لرزید نکنه من انقدر دارم بد اخلاقی میکنم ی روزی ازم خسته بشه و با یکی دیگه اشنا بشه؟ نکنه تو دانشگاه دختری باشه که موفق باشه و دلشو برده باشه که داره تیپ میزنه؟ ولی باز خودمو اروم کردم گفتم نه امروز با حاج حسین اینا برای بحث واردات خرما قرار داره برا همون ب خودش رسیده البه اقای کاف همیشه به خودش میرسه و تیپ زدن و خوش تیپ بودن براش مهمه تو همین فکر و خیالا بودم که گفت مواظب خودت باش و خدافظ منم جوابشو ندادم درو بست و رفت! ی یک ساعتی توی تخت به سرگرم کردن خودم تو گوشی مشغول کردم و پا شدم و به خودم گفتم امروز هم میرم باشگاه و هم میرم خرید اومدم صبحانه خوردم و در عین حال یکی از صحبت های دکتر هولاکویی رو گذاشتم و تو این فکر و خیال رفتم که من چقدر جامعه شن اولین نظر...ادامه مطلب
ما را در سایت اولین نظر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haanaadiary بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 19:27

الان اومدم بعد ی ساعت زبان خوندن و نیم ساعت چک کردن گوشی وبلاگ. باز کردم و دیدم یکی برای مطلب دوستی ی طرفه نظر گذاشته و نوشته: (چه جالب ی جورایی شبیه منی) از طرفی خوشحال شدم  و از طرف دیگه با خوم گفتم من از دوستای واقعی و صمیمی که از خواهر بهم نزدیک تر بودن و بعد ی دفعه کمرنگ و بی رنگ شدن ضربه خوردم دیگه نمیخوام دلمو ب دوستای مجازی خوش کنم... باید وابستگیمو نسبت به ادما کم کنم فقط به این دلیل که بیشتر وقتم رو بزار برای خودم...به خودم فک کنم...به برنامه ها و موفقیت هام دو روز گذشته چون حجم عکس های روی لب تابم پر شده بود نشستم به نگاه کردن عکس های یکی دو سال گذشته و پاک کردن ی سریاشون که اضافی یا تکراری بودن همینطور که به چهره های مختلفی از خودم نگاه می کردم...رفتم تو فکر...چقدر من نسبت به پارسال غمگین تر شدم...دیگه خبری نیست از اون دختر شیطون و خوشگل و قبراق (غبراق؟!)(قبراغ؟!)(غبراغ؟!)  حتی یادمه اقای کاف هم چند وقت پیش بهم گفت حانا تو قبلا خوشگل تر بودی؟! حالا قبلا مگه کی میشه؟! همین پارسال میشه؟! مگه ادم به یک سال چقدر تغییر میکنه؟! اونم تو سن ۲۴-۲۵ یا ۲۶ سالگی؟! منم هیچ حرفشو ب جواب نمیزارم و گفتم خب معلومه عزیز من من قبلا هر هفته نه ولی هر دو هفته ی بار  ارایشگاه بودم از انواع اقسام رنگ مو بگیر تا کاشت ناخن و دکتر پوست و ... چقدر مانتو و کیف و کفش می خریدی واسم همیشه میک اپ داشت اولین نظر...ادامه مطلب
ما را در سایت اولین نظر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : haanaadiary بازدید : 152 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 19:27